از آن چه سود که نوروز شد جهان افروز؟


که بی تو روز و شب ما برابرست امروز

اگر به قصد دلم سوی تیغ دست بری


به پای خویشتن آید، چو مرغ دست آموز

دلم به ذوق شکرخندهٔ تو پرخون شد


کجاست غمزهٔ خونریز و ناوک دل دوز؟

به دفع لشکر غم صد سپه برانگیزم


ولی چه سود؟ که بختم نمی شود پیروز

به گریه گفتمش: ای مه، به عاشقان می ساز


به خنده گفت: هلالی، به داغ ما می سوز